#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_36
-بده دیگه مهراد، خیلی بیشعوری!
همون موقع رائیکا استادکنان به طرفم اومد.
-باش بهت میدم فعلا بابای.
گوشیو قطع کردم و به رائیکا گفتم:
-بله خانوم خدایی؟
رائیکا با چشمای خندونش زل زد بهم و گفت:
-استاد هر کار میکنم اینجا رو نمیتونم درست در بیارم.
-بله بفرمایید بشینید سرجاتون، الان میام.
[چه لفظ قلمم میام براشون] بعد رو به همه بلند گفتم:
-هر کسی سوالی داره یا جایی مشکلی داره و نمیتونه بکشه، بپرسه تا خودم کمکتون کنم.
همه با هم و با صدایی بسیار بلند گفتن:
-بله استاد.
این پسره! بهزاد بابایی زیادی داشت به رائیکا نگاه میکرد. حرصی شدم و زودتر رفتم پیش رائیکا ایستادم و با خوشرویی گفتم:
-کجاش رو اشکال دارین خانوم خدایی؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و عکسی رو که توی دستش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com