#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_32

نذاشتم حرف بزنه دوباره ادامه دادم:

-نمی‌دونی کسی صبح اومده تو اتاقم یا نه؟

مامان خیلی بیخیال گفت:

-یه بار مریم رفت اتاقت و برگشت، چرا؟

پوفی کشیدم و گفتم:

-کتابام نیستن، الانم باید برم آموزشگاه وگرنه دیرم میشه!

مامان با تفکر دستشو برد زیر چونه‌اش گذاشت و گفت:

-فکر کنم این کتابات رو توی اتاق فرشته‌ی مرگ دیدم.

خیلی عصبانی شدم و به سمت اتاق مریم رفتم. مطمئن بودم مریم برداشته چون خیلی شوخه و گاهی اوقات یه کارایی می‌کنه که اصلا فکرشم به ذهنت خطور نمی‌کنه! با شتاب زیادی در رو محکم باز کردم، با عصبانیت به مریم نگاهی انداختم و گفتم:

-مریم کی به تو گفت می‌تونی بدون اجازه وارد اتاقم بشی، ها؟

-علیک سلام داداش.

خیلی از دست مریم شکار شده بودم و البته باید بگم ناراحت، گفتم:

-چرا پاتو می‌ذاری رو دُمم؟

مریم باخنده گفت:

-مگه تو دم داری؟


romangram.com | @romangram_com