#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_29
-کجایی؟
پسره روبروییم داشت با موهاش ور میرفت و با تلفنش حرف میزد. باتعجب بهش زل زدم که برگشت و تو یه نگاه غافلگیرم کرد! این چرا مثل حرفای مهراد میزنه! تماس رو قطع کرد، جلو اومد و گفت:
-شما رائیکا هستین؟
رسمی گفتم:
-بله.
اونم نیشش رو شل کرد و گفت:
-منم مهرادم، خوشبختم. بیا بریم یه جا بشینیم.
و بعد با حالت نمایشی تعظیم کرد و به سمت میز هدایتم کرد. اول خودش نشست و بعد یه صندلی با پاش برام کشید، تا بشینم. اخلاقش واقعا برام جالب بود. همیشه فکر میکردم مردهای خوب و شیطون فقط توی رمانها هستن اما این یکی جلومه، پس واقعا تو دنیای واقعی هم چنین مردایی داریم! نشستم و کیفم رو روی میز گذاشتم و سلام کردم، که با خنده سرشو تکون داد و گفت:
-خانوم خدایی، خدایی خعلی خوشگلیا!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-ممنون، چشماتونو رو درویش کنین تا کشته مردههام کم بشن.
یه چند لحظه در سکوت بودیم که میزبان اومد و سفارشهامون رو گرفت و رفت. بعد از چند لحظه مهراد پوفی کشید و گفت:
-میشه انقدر رسمی حرف نزنی و راحتتر صحبت کنیم؟
گفتم:
-اشکالی نداره، راحت باشین!
romangram.com | @romangram_com