#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_28

لبخندی روی لبم اومده بود با دیدن چهره بامزش! برای بار سوم به پروفایلش نگاه کردم. پسری بامزه با چشمای قهوه‌ای روشن، ته ریش خیلی کمی داشت که اونم قهوه‌ای روشن بود، چشمایی خوشگل داشت با اینکه توی عکس بود ولی خیلی جذاب نشونش می‌داد و لبا و دماغی متناسب با چهره بامزش داشت، ولی بازم بنظرم هم جذابه هم خوشتیپ مخصوصا با اون بازوهای پف کرده‌اش که هر کس میدید دلش هوس می‌کرد یه دندون ازونا بگیره! مهراد از امین (پسرعموم) سرتره، هم خوشگلیش هم طرز حرف زدنش مثل آدمه. حداقل می‌فهمم مهراد پسره مثل امین نیست که موهاش تیغ‌تیغی باشه، با ناخن‌های بلند و صدای نازُکِش که فکر می‌کنی دختره تا پسر!! امیدوارم بتونم در جواب بابا "نه" بیارم!

سرمو گذاشتم روی بالش نرمم، امروز خیلی خسته شده بودم چون با ریما رفتم وسایل‌های نقاشی و چیزایی که لازم داشتم برای آموزشگاه رو گرفتم. بخاطر همین یکم خسته شده بودم. پلک‌هام رو روی هم فشردم تا زودتر به خواب برم، همون لحظه چشام بسته شد و به خوابی عمیق اما شیرین رفتم!

به ساعتی که روی دیوار روبروم آویزون شده بود نگاهی انداختم که با ساعت شش عصر مواجه شدم. با عجله لپ‌تابی رو که روی پام بود رو برداشتم و خاموشش کردم و بردم سر جاش گذاشتم. از صبح که از خواب بیدارشدم تو اتاقم بودم و فقط برای نهار بیرون رفته بودم و دوباره برگشتم اتاقم. حوله‌ام رو برداشتم و رفتم حموم، وقتی خودمو گربه‌شور کردم اومدم بیرون، اولین کاری که کردم موهای فِرَم رو سشوار و برس کشیدم و با کش موی لیمویی رنگم بستمشون و بعد سریع لباس‌هام رو پوشیدم. مانتوی مشکی رنگی داشتم که پایینش گل‌های بزرگ لیمویی رنگی داشت. مانتوم بلند بود جوریکه بابا گیر نمی‌داد برو چادر سرت کن بعد برو بیرون. شلوار جین مشکی رنگمم پوشیدم و شال لیمویی رنگم رو هم سرم کردم. کیفم رو که رنگش ترکیبی از لیمویی و مشکی بود رو برداشتم و گوشیم رو انداختم داخلش با ریموت در حیاط،که وقتی اومدم بتونم درو باز کنم زحمت به کسی ندم. از اتاق زدم بیرون که یهو اشرف خانم مدیر خدمتکارای دیگمون رو دیدم.

اولش جا خوردم که اینجاست اما بعدش اخمام رو تو هم کردم و با لحنی سرد و خشن گفتم:

-شام نمیام!

و از کنارش رد شدم.

اشرف خانم جلو اومد و تعظیمی کرد و گفت:

-چشم خانوم

از خونه‌ای که بیشتر به برج می‌خورد تا عمارت بیرون اومدم. خونمون یا به یک حساب برجمون، بزرگ بود. من توی خانواده‌ای بزرگ شده بودم که هیچ‌کدومشون بویی از اخلاق نبردن؛ همشون مغرورن، سردن، همه خشک و رسمی رفتار می‌کنن؛ مثل پادشاه و زیر دستاش. علت این رسم رو من نفهمیدم هنوز، چرا نمی‌تونیم با بقیه راحت و صمیمی حرف بزنیم؟ من خودم تو دبستان خواستم با یه بچه هم سن خودم دوست بشم و اونا از خانواده‌ای فقیر بودن، ولی این وسط بابا برام خط و نشون می‌کشید که باید فقط با هم سطح‌های خودمون در رفت و آمد باشیم. هیچ‌وقت یادم نمیره فقط بخاطر دوستی با اون دختر، بابا پروندمو از اون مدرسه گرفت و توی یه مدرسه‌ی دیگه ثبت نامم کرد. از همون اول، همه خط سفیدها و خط‌های قرمز رو بهم گفت، اما چه فایده! زندگی‌ای که حس کنی مال خودت نیست و دست کس دیگه‌ایه بدرد نمی‌خوره! انگار مثل یه شخصیت توی یه بازی می‌مونی که بقیه سرنوشتت رو برات رقم می‌زنن!

توی خونه حتی کسی حق نداشت بخنده! توی خانواده، من و بقیه اخلاقامون مثل همه خشک و رسمی برخورد می‌کنیم اما خواهر کوچکم ریما، همیشه می‌خنده و کاراش رو برخلاف عقیده بابا انجام میده.

سوار مازراتی خوشگلم شدم که بابا توی تولدم بهم هدیه دادش اما مهمونی نگرفت، چرا؟ چون ما بچه نیستیم! به سمت آدرسی که مهراد برام فرستاده بود حرکت کردم. [من توی یه خانواده‌ی هفت نفری زندگی می‌کنم؛ فرزند اول خانواده که سی‌وسه سالشه راشد داداش بزرگمه که دوتا بچه بنام‌های جواد و جاوید داره و زنش هم جولیا (همسرش فرانسویه)، فرزند دوم خانواده راشا بیست‌وهفت سالشه و هنوز مجرده، فرزند سوم منم می‌شناسینم! فرزند چهارم خواهرم رویاست دختری فوق‌العاده خشن، وای به حال کسی که بخواد باهاش ازدواج کنه روزی ده بار دعوا می‌کنن چون هم رزمی کاره و هم کنگفو و کاراته. خلاصه بیست‌ویک سالشه و مجرد، فعلا درقید حیاط نیست و رفته پاریس پیش داداش بزرگم راشد؛ چند وقتی خونشون می‌مونه و بعد میاد. فرزند پنجم و خانم شر و شیطون و آزاد توی خانواده آبجی ریماست، هیجده سالشه و خیلی زیاد عاشق منه چون رویا بهش رو نمیده بیشتر با من شوخی می‌کنه.

رسیدم و ماشین رو یه جا پارک کردم. به کافی شاپ روبرویی نگاه انداختم که نوشته بود خودمونی؛ بهش می‌خورد خیلی مجلل و شیک باشه ولی برای من مهم نیست! در رو باز کردم و داخل رفتم. یه زنگ به مهراد زدم و به گوشی توی دستم خیره شده بودم که یکی محکم بهم خورد! هردومون پخش زمین شدیم. کمرم درد گرفته بود. اونو هولش دادم اونور و سریع از جام بلند شدم تا کسی نگاهش به ما نیوفته! باتعجب به بقیه نگاه کردم که عین خیالشونم نبود که دو نفر به هم برخورد کردن! باتعجب و خشم به فرد روبروم نگاه کردم، این پسره چقدر آشناست! گوشیش زنگ می‌خورد و اسم ریکای ظرفشویی روش خودنمایی می‌کرد.

از جاش بلند شد و یه معذرت زیرلبی گفت و ازم دور شد. برام مهم نبود. گوشیمو نگاه کردم که هنوز جواب نداده! دوباره گرفتمش، بعد دو بوق با خنده گفت:

-مادمازل خبیث رسیدی یا نه؟

فقط گفتم:


romangram.com | @romangram_com