#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_26
-بخند وگرنه میمیری ریکا.
زرتی زد زیرخنده و همش میگفت وای دلم، ای آخ دلم، بعد از اینکه سیر خنده شد، شروع به معرفی خودش کرد: [واهه چه باادب شده مهری، ببند وجی جون، چشم مهری نفس]
-خوب منم رائیکا خدایی هستم، بیستوپنج ساله از تهران، درسم معماری بود خوندم و تمومش کردم، الانم بیکارم چون کار پیدا نشد و سو سابقه میخوان ازم، عاشق نقاشیام، به هیچکس رو نمیدم تا حالا هم به هیچ عنوان با هیچ پسری دوست نبودم و نخواهم شد البته اگه تورو بخوام فاکتور بگیرم، تو رو لازم دارم و استثنا قائلم برات چون میخوام پسرعمو یا خواستگار سیریش و سمج و آزار رسونم رو جواب منفی بدم، البته اگه پدرم موافقت کنه و همچنین منم تو خوانواده پولداری تشریف دارم.
[این خانواده پولدار رو با غیض گفت ها، من فهمیدم.آخجون لجش رو دراوردم با حرفام]
-خوشبختم از آشناییتون خانوم.
اونم گفت:
-خوشگلم آقای زن آیندت!
نیشمو باز کردم و گفتم:
-چیکار به زن آیندم داری! تو هم شوخ بودی و رو نمیکردی!
-با هرکسی اینطور رفتار نمیکنم.
-آها خوب میگم کی قرار بزاریم؟
-نمیدونم.
جدی گفتم:
-فردا راس ساعت هفت بریم کمی بگردیم و شام در خدمت بنده باشیم.
-اوم خوبه، باشه با مامی هماهنگ میکنم.
romangram.com | @romangram_com