#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_24

بعد پنج دیقه که اندازه یه قرن برای من گذشت دیدم، درحال نوشتنه!

-بگو.

همین! فقط بگم؟! این دختر چرا انقدر کم حرف می‌زنه؟ منظورم اینه چرا همه حرفاش رو توی یه کلمه یا یه جمله بیان می‌کنه! براش نوشتم:

-پس بهت زنگ می‌زنم جواب بده.

-باش.

از اونجا اومدم بیرون و روی مخاطبین کلیک کردم و رفتم قسمت تماس‌ها و آخرین تماسی رو که داشتم فشردم و تماس برقرار شد، بعد دوبوق جواب داد:

-خب آقای محترم میشنوم بگید.

با این حال بیخیال مسخره بازی شدم و شروع به تعریف کردن قضیه کردم. همه چیو براش تعریف کردم، از بازی جرات حقیقت، تا چیزی که سهیلا توی بازی ازم خواسته بود. همش رو مو به مو براش توضیح دادم تا نگه نگفتی!

وقتی همه‌ی حرفام تموم شد، سکوت کردم. هر دومون ساکت بودیم و هیچ‌کدوممون حرفی نمی‌زدیم، فقط من از پشت گوشی متوجه نفس‌های عمیق پی‌در‌پیش می‌شدم که از سر حرص بودن مطمئناً! بعد چند لحظه که دیدم هیچی نمیگه، گفتم:

-حالا قبول می‌کنی باهام دوست بشی؟ دوتا دوست اجتماعی.

بعد از چند ثانیه با حرصی که توی صداش موج می‌زد، گفت:

-باشه اشکالی نداره، فقط یه شرط دارم.

یه پوف کشیده‌ای کشیدم و گفتم:

-چه شرطی؟

گفت:


romangram.com | @romangram_com