#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_20
-نه [یه نه کشیده گفتم]
مامان و بابا با اضطراب بهم نگاه کردن، مامان رو که اصلا نگم با گچ دیوار همسایه یکی شده بود. مامان گفت:
-مهراد پسرم خوبی؟
گفتم:
-خواب بد دیدم کابوس، ببخشید ترسوندمتون.
مامان و بابا باهم یه پوف کشیدن و مامان گفت:
-وای ترسیدم پسرم
خیلی تعجب کرده بودم، مخصوصا از واژهی پسرم، چون اکثر اوقات مامان بهم میگفت بزغاله، بز وحشی، سوسمار و انواع حیوان رو میگفت به جز پسرم!!
-چرا مگه چیزی شده؟! چیزی هست که من ازش بیخبرم!
مامان که از این سوالم جاخورده و ترسیده بود، با لبایی لرزون گفت:
-نه بابا، چیزه، چیزی نشده گلم، بریم رسیدیم خونه اون فرشتههای عذاب و مرگ رو هم بیدار کن. [مهرا و مریم فرشتههای عذاب و مرگ هستن]
مامان زود جیم زد و رفت داخل، بابا هم پشت سرش رفت! من باید بفهمم که منظور بابا از نینی کوچولو چی بوده! یه چند بار فرشتههای عذاب و مرگ رو صدا زدم، اما قصد بیدار شدن نداشتن. کیف مهرا رو نگاه کردم یه آب معدنی هم داشت. همونو برداشتم و سرش رو باز کردم. همش رو روی مهرا و مریم خالی کردم که با جیغهاشون روبرو شدم. پا به فرار گذاشتم! الفرار تا برقرار، حالا من بدو، مهرا بدو، مریم بدو. از بس راه رفتم آخر از دنبال کردن من خسته شدن و رفتن رو مبل داخل سالن نشستن. با خنده نگاهی بهشون انداختم و گفتم:
-من باید یه اعترافی بکنم.
مامان که با تاپ و شلوارک مشکی رنگی از پله ها میومد پایین، اومد و رفت کنار بابا نشست. دستاشونم تو دست همدیگه قفل کردن. [مامان و بابای منم خیلی راحتن ها] بابا گفت:
-میشنویم!
romangram.com | @romangram_com