#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_19
-اینو راس میگی... مرسی که میخندونیمون بچه خاله یا عمو فرقی نمیکنه، الان میریم شام میخوریم آب انار باش برا بعد.
خاله الهام اومد و هممون رو برای شام صدا زد. همه از جاهاشون پا شدن و به سمت سالن پذیرایی حرکت کردن. هر کدوممون روی یه صندلی نشسته بودیم. [نه جانه من بیان روی همدیگه بشینن] یه میز بسیار بزرگ که دور تا دورش رو صندلی چیده بودن، البته اینم بگم رنگ قهوهای روشن بود و صندلی و میز از چوب بودن. [نکنه میخواستین از آلومینیوم باشن، والا بخودا] نمای جالبی داشتن. [اینم بگم ما خانوادهای پولدار هستیم، تا دلت بخواد پول داریم، ماشین من مازراتی. متین یه MVM داره. من عشق مازراتیم پدرامونم هیچ کاری به کارمون ندارن اما اگه بگیم خونه مجردی، سرمون رو میبرن میزارن رو سینهامون، نمیدونم چرا؟] از بحث ماشین بیایم بیرون، ناگهان نگاهم به میز افتاد. میزو ببین جون همه چیز هم هست؛ نون، ماست، نوشابه، دوغ، سبزی، برنج، قورمه سبزی، فسنجون، مرغ ساده، گوشت گوسفند، سالاد علف[این سالاد اسم دیگهای داره من بهش میگم سالاد علف، سالاد فصل رو میگم البته گاهی اوقاتم بهش میگم سالاد کلم و کاهو]، سس مایونز خلاصه بگم براتون همه چیز بود دیگه، والا نمیتونم نام ببرم! ممکنه یه زن حامله زندگیمو بخونه اونوقت بیچاره میشم فحش نثارم میکنن پس نمیگم! بعضیا داشتن کمکم مشغول شروع به غذا کشیدن برای خودشون میشدن، چرا؟ خو اوسکولا اولش دعای سر سفره رو میخورن، اوه عه چیزه! میخونن ببخشید.
بشقابی که جلوم گذاشته شده بود رو برداشتم و از توی سینی بزرگ، برای خودم برنج کشیدم. فسنجون و قورمه سبزیم برداشتم ریختم کنار برنجم، یه لیوان نوشابه و یه لیوان دوغم گذاشتم کنارم. قاشق و چنگالمو برداشتم بخورم که ناگهان نگاهم با نگاه مامان روبرو شد! مامان وقتی بشقاب روبروم رو دید، چش و چالش رو برام بزرگ کرد یا همون چش غره رفت. رو به مامان با لحنی شاد و سر زنده گفتم:
-حاج خانوم نخوری منو!
مامان چشماشو جوری ریز کرد، که یه لحظه فک کردم مامان چشم نداره! خوب این حرکات چیه آدم هول میکنه.
-گوسفند غذاتو بخور حرف نزن.
کاملا با این حرف مامان، به بچه پرورشگاهی بودنم ایمان آوردم از ته قلبم! کاملا خفهخون گرفتم و شروع کردم به غذا خوردن. خیلی خوشمزه بود، همونجور داشتم میخوردم که متین گفت:
-از بچگی آرزو داشتم یه بار یکی از اهالی قحطیزده سومالی رو از نزدیک زیارت کنم که خدای عزیزم این توفیق رو توی این ساعت عزیز و وقت عزیز بهم داد. بهم اشاره کرد که در جواب متین با پرویی و دهانی پر از غذا گفتم:
-میخورم چون از قدیم گفتن، مال مفت خوردن داره!
مامانم از بس چشاش رو چپ کرده بود، فک کنم همونجوری مونده بود که با گفتن مهراد کاملا لال شدم! همچین آدم خوبیم من! خلاصه خیلی خوش گذشت و موقع رفتنمون، سهیلا بهم یه چشمک زد و گفت:
-فرستادم، مزاحمش نشی یعنی جرات و جربزه نداری بچه سوسول.
سری به معنای تایید حرفش تکون دادم. خالصانه بگم لال شده بودم. از همگی خداحافظی کردیم و با دوتا خواهر مشنگتر از خودم، مامان نازم و بابام سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
دوتا فرشته عذاب و مرگ هم خوابیده بودن. مامان و بابا هم داشتن هر از گاهی قربون صدقه هم میرفتن و میحرفیدن و یادشونم نبود، بنده خودمو زدم به خواب اما خواب نیستم و بیدارم. یه چند دقیقه تا خونه فاصله داشتیم که بابا رو به مامان همچنان با عشق و علاقه گفت:
-خوشگلم زیاد به خودت فشار نیار، بچهها رو بسپار به خودم. بالاخره که باید از این نینی کوچولوی تو راهیمون خبردار بشن یا نه!
یهو جو گرفته باشتم گفتم:
romangram.com | @romangram_com