#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_12
خندیدیم و دوباره بطری چرخید. همونجور که به بطری خیره شده بودم فکر میکردم. عجیبه که من انقدر ساکت یه جا نشستم و حرفی نمیزنم و کرمریزی هم نمیکنم، چون من تو جمعها اکثرا شوخ و شیطون تشریف دارم اما الان ساکت و مثل بچه مثبتا نشسته بودم و هیچیم نمیگفتم! با صدای متین رشته افکارم پاره شد!
-مهراد جواب بده دیگه!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-چیو جواب بدم؟
مبینا خندید و گفت:
-پسرخاله تو باغ نیستیا.
یه آهان بسیار کشیده گفتم و دوباره از مبینا پرسیدم:
-جرات یا حقیقت؟
مبینا گفت:
-جرات.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
-چه جدیدا دخترای فامیل پرجرات شدن!
همه حرفمو تایید کردن و من رو به مبینا گفتم:
-خوب حالا که جرات رو انتخاب کردی، باید بگم که یه شعر برات مینویسم اونو با ریتم میخونی و میرقصی، من یا متینم ازت فیلم میگیریم البته اگه من بگیرم درجا رفته داخل اینترنت، حالا اون داداشته یه جور دیگه فکر میکنه.
مبینا باحرص گفت:
romangram.com | @romangram_com