#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_92
-ممنون بابت امشب.
لبخندي زد و گفت:
سورنا-قابلي نداشت.
دلم نميخواست از ماشينش پياده بشم...تمام مدتي که باهاش بودم اتفاقات امروز رو يادم رفته بود و حالم از ظهر خيلي بهتر بود.
به ناچار در ماشين رو باز کردم، کپسولم رو از ماشين خارج کردم و در حالي که خودم هنوز توي ماشين نشسته بودم رو به سورنا گفتم:
-خداحافظ.
با لبخند جواب خداحافظيم رو داد.
از ماشين پياده شدم و در رو بستم.دستي براش تکون دادم و بعد چند ثانيه سورنا به راه افتاد و دور شد.
***
ظهر موقع ي رفتن اونقدر عجله داشتم و ميخواستم فقط از خونه بزنم بيرون که يادم رفت کليد با خودم ببرم.
در واحدمون رو زدم. کمي منتظر موندم تا بالاخره بابا در رو باز کرد.
به ساعتم نگاه کردم, 5 بود و خيلي هم بيرون از خونه نمونده بودم.
بابا-کجا بودي نفس؟
-سلام.
romangram.com | @romangram_com