#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_91

-هي...هيچي کاري داري؟

سورنا-بگو کجايي بيام دنبالت.

به اطرافم نگاه کردم...توي پارکي که نزديک خونمون بود وايساده بودم. آدرس رو دادم و تلفن رو قطع کردم.

روي يکي از نيمکت هاي پارک نشستم و به نقطه ي نامعلومي خيره شدم.

تمام صحنه هاي امروز مثل يک فيلم جلوي چشمم حرکت کردن.

صداي داد و بي داد هاي مامان.

صداي دست مامان وقتي به صورت دايي برخورد کرد.

نگاه پر از نا اميدي که دايي به من انداخت

صحبت هاي مامان و...

نياز, نيازي که تمام اين مدت ميگفتن اينجا نيست و خارج از ايران مشغول به کار و درس خوندنه.

با دستي که مدام شونه هام رو تکون مي‌داد به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم و با يک جفت تيله ي آبي رنگ رو به رو شدم.

جلوي در خونه ماشين رو نگه داشت و نفس عميقي کشيد.سرم رو برگردوندم سمتش و بهش خيره شدم.

مو هاي خرمايي، چشم هاي آبي و متوسط، پوست سفيد، ل**ب و بيني متناسب با اندام هاي صورتش.

اين اولين باري بود که به چهره ي سورنا دقت مي‌کردم و امروز بود که متوجه ي تيله هاي آبي رنگش شدم.

هميشه عادت داشتم روي صورت افرادي که ملاقات مي‌کنم زوم کنم اما هيچ وقت به چهره اش توجه نکرده بودم.

romangram.com | @romangram_com