#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_90


در خونه رو باز کردم. کفش هام رو پوشيدم و خواستم برم سمت آسانسور که برگه اي در جلوي خونمون توجهم رو جلب کرد.

روي برگه نوشته بود"خانم دهقان"

مامان پشت سرم ايستاده بود، برگه رو دادم دستش و در خونه رو ب ستم.آسانسور طبقه ي اول بود و حوصله ي منتظر بودن نداشتم و از پله ها پايين رفتم.

لحظه اي به فکر اون برگه ي جلوي در خونه افتادم...اگر کسي ميخواست براي مامان نامه بياره صد در صد اون رو توي صندوق پستي ميگذاشت نه اينکه اون رو بندازه جلوي و در خونش.

از ساختمون خارج شدم و راه افتادم. نمي‌دونستم کجا ميرم اما فقط مي‌خواستم قدم بزنم.امروز قرار بود سورنا رو ببينم، اما نه توي کافي شاپ ساعت 11 صبح.

سورنا مي‌خواست يکي از مکان هاي مورد علاقه اش رو نشونم بده اما ديشب چيزي درباره ي اينکه اون مکان کجاست و اسمش چيه حرفي نزد.

نگاهي به ساعت روي دستم کردم...2:45

من کي ساعت دستم کردم؟ حتما ديروز بعد از اينکه برگشتم يادم نبود ساعتم رو دربيارم

لرزشي رو حس کردم. تلفنم رو از توي جيبم دراوردم"سورنا".

تماس رو وصل کردم و منتظر موندم.

سورنا-سلام...کجايي نفس؟

با لکنت جواب دادم:

-سل...سلام بيرون

سورنا-چرا صدات مي‌لرزه؟


romangram.com | @romangram_com