#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_89
قطره اشکي از گوشه ي چشمش چکيد. با دست پسش زد و بازم مثل هميشه لبخند زد.هميشه براي پنهون کاري لبخند ميزدن.هم مامان هم بابا
عصبي از روي مبل بلند شدم و رو به مامان گفتم:
-هميشه ميگيد چيزي نيست و سعي داريد با خنده هاتون همه چيز رو از من پنهون کنين...چرا نبايد از اتفاقايي که دور و برم ميفته باخبر باشم؟ چرا بايد به خاطر بيماريم هيچ حرفي رو بهم نزنيد تا يک موقع استرس بهم وارد نشه و راهيه بيمارستان نشم!
مامان-نفس کافيه.
-کافي نيست، بايد بدونم چه خبره که اينجوري داد و بيداد ميکردين و روي دايي هم دست بلند کردي!
مامان-چرا اينقدر اصرار داري از داييت طرفداري کني؟
-من از هيچکس طرفداري نميکنم، فقط ميخوام بدونم دور و برم چه خبره
کپسولم رو برداشتم و رفتم توي اتاقم...سريع لباس هاي خونگيم رو با يه دست لباس بيروني عوض کردم. تلفنم رو برداشتم و از اتاق رفتم بيرون.
مامان با ديدنم به سمتم اومد و جلوم رو گرفت.
مامان-نفس کجا ميري؟
-جايي که به خاطر بيماريم ازم پنهون کاري نکنن.
مامان-نفس عزيزم تو رو ارواح خاک نياز قسمت ميدم فعلا نرو بيرون حالت خوب نيست.
مامان دستش رو روي دهنش گذاشت و بهم خيره شد.
نياز؟ همون خواهري که گاهي ازش حرف ميزدن اما فقط اينکه نياز خواهر منه و خارج از کشور زندگي ميکنه.
اگر خارج از کشور زندگي ميکنه، پس چرا مامان گفت ارواح خاک نياز!
romangram.com | @romangram_com