#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_88
سوالم باعث جلب توجه شد. به دايي نگاه کردم و حس کردم که شونه هاش با ديدن من شل شدن و نا اميدي توي نگاهش موج ميزد.
مامان-نفس برو توي اتاقت.
دايي به سرعت از خونه بيرون رفت و در رو محکم بهم کوبيد.
بازم حس خفگي داشتم ولي سعي کردم کنرلش کنم تا يه مشکل جديد پيش نياد.
مامان آهي کشيد و خودش رو تقريبا روي مبل پرت کرد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
-مامان چيشده؟
لبخند زد و دستي به صورتم کشيد.
مامان-هيچي عزيزم.
-پس اين همه داد و بيداد براي چيه؟ دايي اين چند روز رو کجا بوده؟
مامان-رفته بود شيراز.
-مامان اون ک...
مامان-چيزي نيست.
-اگر برادر داشتم اجازه ميداديد بي دليل کشيده به صورتش بزنم؟
romangram.com | @romangram_com