#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_9

مامان تو تمام مدتي که من خواب بودم، ناهار درست کرده بود. بوي غذا بدجور توي خونه پيچيده بود و منم که از ساعت 7 چيزي نخورده بودم؛ ولي بايد صبر مي کردم تا ملاني با بچه هاش و شوهرش بيان.

-راستي مامان؟

مامان:

-واي چته دختر ترسیدم. کپسولت کو؟

با دستم به اتاق اشاره کردم. دستاش رو به کمرش زد و منتظر نگاهم کرد.

کلافه به سمت اتاقم رفتم و ماسک اکسيژن رو روي دهنم گذاشتم. کپسول رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم.

مامان:

-خب چي مي‌گفتي؟

ماسک رو از روي دهنم برداشتم.

مامان:

-بزارش روي دهنت

-خب مادر من مي‌خوام حرف بزنم.

مامان:

-خيله خب بگو

-ملانی با شوهر و بچه هاش داره میاد.

romangram.com | @romangram_com