#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_10
مامان:
-جدي؟
-آره، نيم ساعت پيش زنگ زدن.
مامان:
-داييت که گفت خودش تنهاست.
-هان؟
مامان:
-داييت صبح زنگ زد گفت مياد اينجا ولي حرفي نزد که ملاني هم مياد.
-آخه مادره من دايي و ملاني چه ربطي به هم دارن!
ماسک رو دوباره گذاشتم روي دهنم و دوباره توي گذشته غرق شدم.
با زنگ در از جا پريدم.
قبل از اينکه برم سمت در مامان در خونه رو باز کرد. با ديدن دايي لبخندي روي ل*با*م نشست با سرعت به سمتش دويدم و محکم بغلش کردم.
مامان:
-نفس تو باز کپسولت يادت رفت؟
romangram.com | @romangram_com