#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_11
دايي:
-چيکارش داري؟ بزار يکم از دست اون لعنتي در امان باشه.
مامان زير ل**ب طوري که منو دايي نشنويم، ولي شنيديم گفت:
مامان:
-همون لعنتيه که 10 سال زنده نگهش داشته.
آروم از بـ*غـل دايي اومدم بيرون و به زمين خيره شدم.
دايي:
-خب بهتره بيخيال اين حرفا بشيم.
دايي کنارم روي مبل نشست. با لبخند بهش خيره شدم.
دايي:
-چيه؟
-هيچي.
دايي:
-پس چرا اينجوري زل زدي به من؟
-باشه دايي اصلا نگات نمي کنم.
romangram.com | @romangram_com