#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_82
تلفنم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. منتظر موندم ولی جواب نداد. برای بار دوم زنگ زدم و باز هم جواب نداد. نگران بودم. شاید اتفاقی واسش افتاده باشه که تو این چند روز حتی خونه هم نرفته.
فکرم رفت سمت سورنا، از وقتی شمارم رو گرفته بود منتظر پیام و یا زنگ خوردن تلفنم از جانب یک شخص ناشناس بودم.
چند ساعت بود بابا رو ندیده بودم و تو همین چند ساعت دلتنگش بودم.
نمیدونم چرا ولی اولین بار بود انقدر دلم برای بابام تنگ میشد.
تلفنم رو گرفتم توی دستم و به صفحه ی گوشی خیره شدم. چرا اینقدر شوق داشتم؟
یک غریبه که آز آشنایی باهاش فقط چندین روز میگذشت !
غریبه ای که در عرض چند دقیقه از کل زندگیش با خبر شدم.
فقط در طول یک ساعت همدیگه رو کامل شناخته بودیم... ولی هنوز هم شناخت کافی نداشتیم.
شاید اون به اندازه ی من قابل اعتماد نبود ولی حسی که داشتم، حداقل برای یک بار هم که شده از حسم مطمئنم.
ساعت حدودا 8 بود و منتظر بابا بودم که صدای در خونه خبر از اومدنش میداد.
رفتم سمت در بابا رو بـ*غـل کردم. بو*س*ه ای روی گونه ام زد و وارد خونه شد و در رو هم بست.
بابا-خوبی نفس؟
-اوهوم.
رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه صدای آب از اتاقش بلند شد.
romangram.com | @romangram_com