#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_81

رسیدم خونه و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم.

با آسانسور رفتم به طبقه ی خونمون و در رو با کلید باز کردم. کفش هام رو درآوردم و در رو هم بستم.

مامان روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود.

با مزاحم همیشگی ( کپسول اکسیژن) رفتم کنارش و بهش سلام کردم.

مامان هم با لبخند جواب سلامم رو داد. رفتم توی اتاق و لباس هام رو عوض کردم و با گوشیم برگشتم توی سالن.

مامان-چطور بود؟

-چی؟

مامان-کتابخونه...

-من‌که کتابخونه نبودم، بعد از گرفتن کتاب میرم کافی شاپ. ولی چند روزی رو کتاب نمی‌گیرم.

مامان-این چند روز رو چرا میری؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-گذروندن وقت.

***

بعد از خوردن ناهار مامان رفت سرکار و من هم توی سالن با تلویزیون و برنامه هاش مشغول بودم

یهو یاد دایی افتادم. این چند روز ازش بی خبر بودم، حتی یکبار هم زنگ نزده بود. نه به من نه به مامان.

romangram.com | @romangram_com