#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_80


سرش رو به معنیه "آره" تکون داد.

-آخرین باری که با هانیه اومدی اینجا، بهش گفتی اگه دیر برسیم باید به کلی سوال جواب پس بدیم!

سورنا-خب؟

-منظورت چی بود؟ اگه اشکالی نداره بگو

سورنا-هانیه با مادربزرگم توی خونه ی پدر و مادرم زندگی می‌کردن، من از 18 سالگی مستقل شدم و تنهایی رو ترجیح دادم ولی هرروز مجبور بودم برم اونجا و بیشتر اوقات برای خواب برمی‌گشتم خونه ی خودم. وقتی پدر و مادرم مردن مادربزرگم خیلی بیشتر از قبل نگران هانیه و حتی من بود و اگه زیاد بیرون از خونه نگهش می‌داشتم، هم جریمش می‌کرد و تا یک ماه نمیتونست بره بیرون هم اینکه مادربزرگم کلی سوال به خاطر دیر رسیدنمون به ذهنش می‌رسید و مجبور بودیم همه رو جواب بدیم.

جالب بود. همه چیزه زندگیه این مرد برای من جالب بود. از اینکه هانیه خواهر واقعیش نیست ولی مثل خواهر خودش، ازش مواظبت می‌کرد و دوسش داشت.

از کافی شاپ زدم بیرون و به سمت ماشین رفتم.

قبل از اینکه سوار بشم سورنا اومد سمتم و رو به روم وایساد و لبخندی زد.

-چیزی شده؟

سورنا-می‌تونم شمارت رو داشته باشم؟

لبخندی روی لبم نشست. بازم همون حس اعتماد که نمی‌دونم چجوری به وجود اومده بود.

به غریبه ای که فقط دو هفته شناخته بودمش راحت اعتماد کرده بودم.

لبخندی زدم و شمارم رو بهش دادم. خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین و به سمت خونه راه افتادم.

بین این همه روز ها تو این مدت شاید امروز تنها روزی بود که کمی با بقیه ی روز ها فرق داشت.


romangram.com | @romangram_com