#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_79
همه چیز رو برای سورنا تعریف کردم.
از دوران دبستان و مشکلاتی که مدت هاست همراهمه تا شب هایی که توی بیمارستان سر میکردم.
با همون غمی که توی چشم هاش بود بهم خیره شد و به حرف هام گوش داد. تمام مدتی که صحبت میکردم وسط حرفم نپرید و کلمه کلمه ی حرف هام رو شنید.
برعکس من که موقع ی حرف زدن دیگران ذهنم درگیر جمله های قبلیشون میشه و جملات بعدی رو نمیفهمم.
وسطای زمستون بود برای درس خوندن راهیه کتابخونه بودم.
در طول مسیر چندین بار دچار خفگی شدم. خفگی ای که شاید فقط برای یک ثانیه بود.تو کنابخونه مشغول درس خوندن بودم. تمام تمرکزم روی جملات کتاب و جزوه ها بود تا اینکه بعد از چند دقیقه صدای سرفه هام کل کتابخونه رو برداشت.
اون شب رو کامل بیهوش بودم و صبح که بهوش اومدم تنها چیزی که یادم میومد، چهره ی مبهوت مردم و صدای سرفه هام بود.
پدر و مادرم بالا سرم بودن و مثل همیشه نگران بودن.
یکی از بدترین روزایی که توی بیمارستان بودم...در واقع یک روز نبود و یک هفته بود و باعث شد از کل درسا و امتحانات عقب بیفتم.
سورنا-حالا دلیلش رو میفهمم!
-دلیل چی؟
سورنا-وقتی ازت پرسیدم چرا مشکل تنفسی داری، گفتی ترجیح میدم دربارش حرف نزنم.
-منم اگه جای هانیه بودم دلم نمیخواست وقتی برای اولین بار به مدرسه میرم، دلشوره همچین اتفاقی رو داشته باشم.
به لیوان قهوه ام نگاهی کردم، با لمس دستم متوجه سرد شدنش شدم.
-میشه یه سوال بپرسم؟
romangram.com | @romangram_com