#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_78


من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود!بهم تسلیت گفت! تعجب کرده بودم چرا هانیه رو از دست دادم!

پس خانوادش چی؟

-میشه یه سوال بپرسم؟

سورنا-بپرس.

-چرا به تو و خانوادت تسلیت نگفتن؟ چرا با شنیدن خبر فوت هانیه فقط تو بودی که تعجب کردی؟

سورنا-چون هانیه هیچ کس رو به جز من نداشت... وقتی 3 سالش بود و منم 18 سالم بود پدر و مادرم تو راه تهران مشهد تصادف کردن. خانوادم فقط یک سال تونسته بودن پدر و مادر هانیه باشن. از اون موقع همه ی امید من هانیه بود. هرکاری که می‌کردم تنها دلیلش هانیه بود.

دردی که سورنا داشت رو منم نمی‌تونستم درک کنم. از دست دادن خانوادش و بعد از سه سال هم از دست دادن خواهرش. درسته خواهر واقعیش نبود ولی براش عزیز بود و مثل خواهر واقعیش بزرگش کرده بود.

دربرابر این حرفایی که زد تنها یک چیز میتونستم بگم...

-متاسفم

سورنا-تو چی؟

-من چی؟

با دستش به کانولای توی بینیم اشاره کرد.

یک بار این سوال رو ازم پرسیده بود ولی به خاطر وجود هانیه نمی‌خواستم حرفی درباره ی اون اتفاق بزنم. نمی‌خواستم تا بچگیش رو با ترس اینکه همچین اتفاقی ممکنه براش بیفته، بگذرونه.

-جریان برميگرده به هفت سالگیم...وقتی که برای اولین بار به مدرسه رفتم. سالی که برای خیلی از آدم ها خاطره انگیزه و هربار بهش فکر می‌کنن لبخندی روی ل**ب هاشون میاد و میگن "یادش بخیر" ولی من با به یاد آوردن اولین سالی که به مدرسه رفتم، حالم بد میشه و بعد از چند دقیقه توی بیمارستان چشم هام رو باز می‌کنم.


romangram.com | @romangram_com