#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_77

سورنا-برات سوال نیست چرا هانیه رو با خودم نیاوردم؟

هانیه! با این حرفی که زد مطمئن شدم هر اتفاقی که افتاده مربوط به هانیست.

سورنا-همسن تو بودم که خانوادم هانیه رو به فرزندخوندگی قبول کردن، اون زمان هانیه فقط 2 سالش بود ولی من بازم از اینکه کسه دیگه ای هست تا پدر و مادرم نسبت بهش احساس مسئولیت کنن، نا راضی بودم.

هانیه خواهر واقعیش نبود! چطور درباره ی این مسئله رو تا حالا حرفی نزده بود؟ باز هم پر توقع شدم. نباید انتظار داشته باشم همه چیز رو بهم بگه... اونم منی که فقط دو سه هفتست باهاش آشنا شدم.

سورنا-توی خانواده ی ما بیماری قلبی ارثیه و خانوادم از این خوشحال بودن که هانیه جزوی از خانوادمون نیست و از این بیماری ارثی بهش نمیرسه.

نا خود آگاه سوالی ک توی ذهنم بود رو بیان کردم:

-چجور بیماری؟

سورنا-هر بیماری که مربوط به قلب باشه، ناراحتی قلبی، گرفتگی رگ های قلب و یا مشکلایی که مربوط به دریچه ها میشن.

مکثی کرد و ادامه داد:

سورنا-متاسفانه هانیه از همون نوزادی، دریچه های قلبش مشکل داشتن و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود...یک روز بعد از آخرین باری که اینجا همدیگر و دیدیم...

سکوت کرد و دیگه ادامه نداد. جرعه ای از لیوان آبی که اون مرد براش آورده بود رو نوشید و دوباره بدون هیچ حرفی بهم خیره شد.

-خب...

سورنا-هانیه حالش بد شد، وقتی رسوندمش بیمارستان بردنش توی اتاق عمل و بعد از یک ساعت که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون، بهم تسلیت گفت.

تعجب کرده بودم چرا باید هانیه رو از دست میدادم... بعد از اینکه دکتر خبر رو بهم داد درباره ی بیماریش ازم سوال کرد و این اولین باری بود که من همچین چیزی رو می‌شنیدم.

در تمام مدتی که صحبت می‌کرد فقط یکبار از خانوادش حرف زد، اون هم وقتی بود که گفت خانوادش هانیه رو به فرزندخوندگی قبول کردن.

romangram.com | @romangram_com