#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_70


از 15 سالگی توی کتابخونه عضو بودم و هر هفته کتاب جدیدی رو می‌گرفتم و کتاب قبلی رو پس می‌دادم.

کتابی که هفته ی پیش گرفته بودم "به زنی در حوالیه تهران" فقط شعر بود.

اما کتابی که این هفته گرفتم یه رمان سیصد صحفه ایه که باید در طول یک هفته تمومش کنم تا بعد از اون بتونم کتاب جدید بگیرم.

یه تاکسی گرفتم و آدرس کافی شاپ رو دادم.

تو این فکر بودم که قراره امروز سورنا و خواهر کوچیکترش‌، هانیه رو ببینم یا اون دو نفر واقعا رهگذر بودن و دیدار دوباره ای نیست.

کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. هنسفریم رو از توی گوشم درآوردم و نگاه کلی به کافی شاپ انداختم، خبری از سورنا نبود.

نشستم جای همیشگیم و مثل همیشه یک لیوان قهوه سفارش دادم.

بعد از یک ساعت به خونه برگشتم. بعد از عوض کردن لباس هام نشستم پیش بابا و مامان و هر سه مشغول صحبت شدیم.

مامان دیشب قبل از رفتن دایی سفرمون رو به خاطر اتفاقی که شب قبلش برام افتاده بود، کنسل کرد.

چند روزی به همین روال گذشت.

هر روز صبح بیدار می‌شدم و بعد از خوردن صبحانه میرفتم کافی شاپ، کتاب می‌خوندم و به موسیقی گوش می‌دادم.

برمی‌گشتم خونه و بقیه ی روز رو با خانوادم می‌گذروندم.

تو این چند روز آرمان زنگ نزده بود و از دایی هم بی خبر بودم.

این چند وقت که می‌رفتم کافی شاپ حتی یک بار هم سورنا و یا خواهرش رو ندیدم تا امروز که سورنا برخلاف اون کسی که چند بار دیده بودم، جلوم ظاهر شد.


romangram.com | @romangram_com