#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_69

-هوم؟

دايي-اه خب حرف بزن ديگه دو ساعته فقط داري به بشقابت نگاه مي‌کني .

-اشتها ندارم.

دست از غذا خوردن کشيد و دست هاش رو توي هم قفل کرد و بهم خيره شد.

دايي-حرف بزن نفس ، يه چيزي شده !

-نه باور کن هيچي نشده.

دايي-هوف . خيله خب.

از روي ميز بلند شد و ظرف ها رو هم جمع کرد و رفت توي سالن و من همچنان روي ميز نشسته بودم.

دايي-نفس؟

-بله؟

دايي-چرا به داييت نميگي چي شده؟

-مسئله اينجاست هنوز خودمم نميدونم چي‌شده

از روي صندليم بلند شدم و رفتم توي سال و کنار دايي نشستم. دايي مشغول تماشاي موزيک ويديو بود و من توي فکر بودم . ناخود آگاه فکرم رفت سمت سورنا و خواهرش ، اين که چرا امروز توي کافي شاپ نبودن! شايد فقط رهگذر بودن و قرار نيست که دوباره ببينمشون. صداي در خونه من رو از افکارم بيرون آورد. به ساعت نگاه کردم ؛ 12 بود و پايان ساعت کاري مامان بود. وارد خونه شد و در رو هم بست. رفت سمت دايي و بغلش کرد و دايي هم روي گونه ي خواهرش رو بوسيد.

روز بعد طبق عادت این چند روز بعد از خوردن صبحانه لباسام رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون.

امروز رو بابا منو رسوند کتابخونه و خودش هم چون شب قبل شب کار بود,برگشت خونه.کتابی که چند روز پیش گرفته بودم رو پس دادم و به جاش کتاب جدیدی رو گرفتم.

romangram.com | @romangram_com