#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_68
وسايلم رو جمع کرده بودم و دوباره نشستم پاي کامپيوتر تا ادامه ي فيلمم رو ببينم . دايي هم نشست کنارم و باهم تماشا کرديم.
فيلم تموم شد و من موندم و دايي و بيکاري. از اتاق رفتم بيرون و رفتم توي آشپزخونه. در يخچال رو باز کردم تا يه چيزي براي خوردن پيدا کنم.
يادم اومد که مامان ظهر ناهار درست کرده بود و نيازي به جست و جو براي پيدا کردن خوراکي و يا غذا نبود. غذا رو گرم کردم و دايي رو براي شام صدا زدم. چند دقيقه اي منتظرش موندم ولي خبري نشد. از روي صندلي ميز ناهار خوري بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
صداي دايي رو شنيدم که مشغول حرف زدن با تلفنش بود.در اتاق رو زدم و وارد شدم.
-دايي؟
دايي-يه لحظه گوشي ، بله نفس؟
-نمياي شام؟
دايي-چرا عزيزم برو منم الان ميام.
حرفي نزدم و برگشتم توي آشپزخونه. چند دقيقه ي ديگه هم منتظر موندم تا بالاخره دايي هم اومد. لبخندي زد و رو به روي من نشست.
دايي-نفس؟
-هوم؟
دايي-چته؟ تو همي.
-اوهوم.
دايي-چيزي شده؟
romangram.com | @romangram_com