#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_67
دايي-چيز خاصي نيست شربته.
-دايي وقت زن گرفتنته ها.
دايي-باز شروع کرد.
-جدي ميگم دايي موهات دارن سفيد ميشن.
دايي-برو بابا جوجه موهاي من داره سفيد ميشه !؟
-آره دايي پير شدي ديگه زن گيرت نمياد.
دايي-نفس شايد من اصلاً نخوام زن بگيرم
-بايد بگيري.
دايي-بايد؟
-آره بايد روز دوماديت رو ببينم.
با تموم شدن جملم دايي زد زيره خنده. چيز خنده داري گفتم؟
-دايي خنده نداره.
با صدايي که رگه هاي خنده توش موج ميزد گفت:
دايي-چرا اتفاقا ، شبيه اين مادراي پيري شدي که آرزو دارن پسرشون رو تو لباس دومادي ببينن.
هميشه همين بود. هر وقت بحث زن گرفتن رو مياوردم وسط به هر روشي که مي تونست بحث رو عوض ميکرد. هيچ وقت هم دليل فراري بودنش رو از ازدواج و يا عشق و علاقه رو نفهميدم . جديدا ملاني چندتا دختر بهش معرفي کرده بود ولي نديده و نشناخته ردشون ميکرد.
romangram.com | @romangram_com