#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_66


دايي-راضي کردن مامان بابات با خودت.

پريدم بغلشو رو گونشو بوسيدم . از روي مبل بلند شدم و رفتم توي اتاقمو شروع به جمع کردن وسايلم شدم.

مشغول جمع کردن لباس هام بودم که با شنيدن صداي تلفنم ، از روي پاتختي برش داشتم و بدون نگاه کردن به اسم روي صحفه تلفن رو جواب دادم.

-بله؟

آرمان-الو خانوم پويا؟

-بازم که شمايين ، بفرمايين؟

آرمان-خانوم لطفا قطع نکنين بايد باهاتون حرف بزنم.

-گوش ميدم.

آرمان-بايد ببينمتون.

-يک بار بهتون گفتم تا ندونم کي هستين هيچ کاري نميتونم بکنم.

و باز هم تلفن رو قطع کردم و دوباره با لباس هم مشغول شدم . ربع ساعتي از تماس مزاحم مي‌گذشت . در اتاقم باز شد و دايي با يک ليوان وارد اتاقم شد.

ليوان رو به سمتم گرفت و گفت:

دايي-اينو بخور.

-چي هست؟


romangram.com | @romangram_com