#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_7

-آهان، خب پس خوب موقع اي مزاحم شدم.

تک خنده اي کرد.

-سکوت.

دايي:

-نفسه دايي من بايد برم امروز اصلا اعصاب دانشجوها رو ندارم.

-باشه دايي دواي دردشون رو خودت مي‌دوني ديگه!

دايي:

-آره دايي جان. کاري نداري؟

-نه، فعلا.

هوف، نزديک به ربع ساعتي مشغول به حرف زدن بوديم؛ تازه ساعت هشته. چشمام به زور باز مونده بودن و تصميم گرفتم بخوابم. ماسک اکسيژنم رو از روي صورتم درآوردم، پتو رو کشيدم تا گردنم و به ثانيه نکشيده خوابم برد.

توي خواب عميقي بودم که با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم. بدون اينکه به اسم طرف نگاه کنم اتصال رو زدم. سرم رو گذاشتم روي بالشت و گوشي رو گذاشتم روي گوشم و چشمامو بستم.

صداي جيغ بدي توي گوشم پيچيد.

-کيه؟

ملاني:

-نفسم چطوري؟

romangram.com | @romangram_com