#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_63

آناهيتا-خيلي بي معرفتي نفس

-قبول ولي تو چرا زنگ نمي‌زني؟

آناهيتا-من اگه حوصله داشتم که پا مي‌شدم مي‌رفتم دستشويي.

-رواني، خوبي؟

اناهيتا-الان زنگ زدي که بگي خوبي!

-واي آنا خيلي رو مخي قطع مي‌کنم.

آناهيتا-زهرمار خو وايسا يه خبري برات دارم.

بعد از ربع ساعت هردو راضي شديم تا قطع کينم. دو هفته ي پيش آناهيتا با يکي از دوستاي خانوادگيشون نامزد کرده بود و شايد اين بهترين خبري بود که تو اين يک ماه شنيدم بودم.

مامان حاضر و آماده دم در وايساده بود و مشغول پوشيدن کفشاش بود.

مامان-نفس داييت ساعت 6 اينجاست حواست باشه

-باشه خدافظ.

در رو بست و بازهم من موندم و خاطراتم.

ساعت 4:30بود و توي اين يک ساعت که تنها بودم نشستم پاي کامپيوتر و مشغول ديدن فيلم تايتانيک براي هزارمين بار شدم.

جاي حساس فيلم، صحنه ي برخورد کشي با کوه يخ بود که صداي زنگ در رو شنيدم. عصبي از روي تخت بلند شدم و با مزاحم هميشگي (کپسول اکسيژن) راه افتادم به سمت در خونه.

در رو باز کردم. اينقدر غرق فيلم بودم که يادم رفته بود دايي قراره بياد.

romangram.com | @romangram_com