#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_62
مامان-بله؟
-اگه چيزي شده...
مامان-نفس بيخودي نگرانی، برو لباسات رو عوض کن و بيا ناهار.
-باشه.
بعد از عوض کردن لباس هام رفتم توي آشپزخونه و نشستم پشت ميز ناهار خوري . به بشقاب غذام نگاه کردم، اشتهاي خوردن نداشتم ولي به خاطر غر زدناي مامان مجبور بودم بخورم.
مامان-نفس امشب پدرت شب رو بايد توي بيمارستان بمونه منم اضافه کاري دارم.
-مامـــــان؟
مامان-همش يه ساعته به جاي ساعت يازده ، دوازده ميام خونه.
-هوف. خيله خب حداقل دايي پيشم ميمونه.
ديگه حرفي زده بينمون رد و بدل نشد. بشقابم رو نصفه نيمه ول کردم. از روي صندليم بلند شدم.
رفتم توي سالن و نشستم روي مبل. يکم با گوشيم ور رفتم و يادم اومد که ميخواستم به آناهيتا زنگ بزنم.
شمارش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق به جاي سلام و احوال پرسي شروع کرد به فحش دادن.
آناهيتا-بي معرفت يه وقت زنگ نزنيا دنيا به آخر ميرسه .
-باشه پس خدافظ
romangram.com | @romangram_com