#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_61
رسيدم دم در کافي شاپ. ماشين رو خاموش کردم و پياده شدم. صندلي ميزي که هميشه رو مینشستم رو به سمت عقب کشيدم و نشستم. مثله هميشه يک قهوه سفارش دادم و هنسفري رو گذاشتم توي گوشم و مشغول خوندن کتاب شدم .
نگاهم سمت ميز روبه رو کشيده شد. سورنا و خواهرش هميشه پشت اون ميز مينشستن ولي امروز يک دختر و پسر جوون پشتش نشسته بودن.
جرعه اي از قهوه ام رو نوشيدم رو دوباره چشم به کتاب دوختم.
ساعت 2:50 دقيقه رو نشون ميداد. از روي صندليم بلند شدم و بعد از حساب کردن پول قهوه از کافه خارج شدم.
به اطراف نگاه کردم تا شايد سورنا و خاهرش رو بيرون از کافي شاپ ببينم، ولي بازم خبري نبود.
سوار ماشين شدم و به سمت خونه راه افتادم. توي راه چندين بار سرم گيج رفت و تا مرز تصادف رفتم.
ماشين رو توي پارکينگ پارک کردم، پياده شدم و به سمت آسانسور رفتم و وارد شدم.
دکمه ي طبقه ي واحدمون رو زدم . موسيقي بي کلامي توي آسانسور پخش شد و بعد از چند ثانيه صداي زني که طبقه رو اعلام ميکرد.
در واحد رو با کليد باز کردم و وارد خونه شدم.تلوزيون روشن بود ولي کسي توي سالن نبود.
به سمت اتاق مامان رفتم از دستشويي توي اتاقش صداي آب ميومد. درش رو زدم و صداي مامان از دستشويي بلند شد:
مامان-بله؟
-منم مامان.
چند ثانيه منتظر موندم تا از دستشويي اومد و بيرون و بهم لبخند زدم. محکم بغلم کرد و روي موهام رو بوسيد.
مامان-چطور بود؟
-بد نبود...مامان؟
romangram.com | @romangram_com