#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_60


اتاق مثل هميشه از يخبندان هم سردتر بود. پتو رو روي خودم کشيدم و چشمام رو بستم.

با صداي در اتاق از خواب بيدار شدم و نشستم روي تخت. دستي لايه موهام کشيدم. در اتاقم باز شد و مامان وارد اتاقم شد. در رو پشت سرش بست و با لبخند به سمتم اومد. کنارم نشست و موهام رو نوازش کرد.

-چيزي شده؟

به چهره اش دقت کردم.مثله هميشه نبود.چشماش قرمز شده بودن و صداش هم کمي گرفته بود.

مامان-نه عزيزم چيزي نشده.

-خيله خب.

از روي تخت بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم.بعد از شستن دست و صورتم از دستشويي اومدم بيرون که ديدم مامانم هنوز هم توي اتاقه و به يه نقطه اي زل زده.

-مامان مطمئني چيزي نشده!

مامان-آره نفس جان چيزي نشده.

شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت کمد تا لباس هام رو عوض کنم. يک دست لباس مشکي از توي کمد برداشتم و پوشيدم.

رفتم جلوي آيينه و موهام رو مثل هميشه بالا زدم. شالم رو انداختم روي سرم و بعد از برداشتن موبايلمو کيفم به همراه مامان از اتاق زدم بيرون.

قبل از خروجم وارد آشپزخونه شدم و يک ليوان اب خوردم. با مامان خداحافظي کردم و از خونه خارج شدم.

نشستم توي ماشين و از پارکينگ خارج شدم و به سمت کافي شاپ راه افتادم. تو اين فکر بودم

که سورنا و خواهرش هم امروز به کافي شاپ ميان يا نه!


romangram.com | @romangram_com