#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_59

با شنیدن این جملم پدرم از اتاق رفت بیرون و مادرم در حالی که قطره های اشک توی چشماش جمع شده بودن بهم خیره شده بود. حتی در همچین مواقعی هم گریه نمی‌کردم و فقط سکوت می‌کردم . از وقتی این مشکل رو داشتم در این مواقع فقط سکوت می‌کردم.

بعد از چند ساعتي با مامان برگشتم خونه. خواستم به اتاقم برم که صداي مامان مانع ام شد.

مامان-نفس؟

-بله؟

مامان-امروز رو نرو بيرون، بمون خونه و استراحت کن.

-چيزيم نيست نيازي به استراحت ندارم. تا ظهر هم وقت زيادي دارم.

مامان-امشب داييت ميخواد بياد.

-خب؟

مامان-گفتم بدوني که شب دير نياي خونه,داييت ساعت 6 اينجاست.

درحالي که به سمت اتاقم مي‌رفتم آروم با خودم زمزمه کردم:

-من کي تا ساعت 6 عصر بيرون موندم که اين دومين بارم باشه.

در اتاق رو محکم بستم و نشستم روي تخت. از اول تابستون خبري از دوستام نداشتم. تلفنم رو برداشتم و دنبال شماره هاشون گشتم. از بين اين همه دوست فقط شماره ي آناهيتا رو توي گوشيم پيدا کردم.

نگاهي به ساعت کردم. ساعت 9 بود و کل شب رو توي بيمارستان گذرونده بودم. از 7 سالگي يه عادت بود که بعضي از شبا رو به خاطر تنگيه نفس توي بيمارستان بگذرونم.

اين موقع ي صبح آناهيتا جواب نميداد و به ناچار تلفن رو خاموش کردم و گذاشتمش روي پاتختي.

روي تخت دراز کشيدم و بعد از مدت ها دوباره توي گذشته و خاطراتم غرق شدم.

romangram.com | @romangram_com