#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_58


دایی-نظرت راجبه یه مسافرت دو نفره چیه؟

لبخند بزرگی روی لبم نشست و با این پیشنهاد دایی موافقت کردم. چند دقیقه اضافه تر هم حرف زدیم و مجبور شد برای جواب دادن به ایمیل ها و پیام های دانشجوها قطع کنه.

از وقتی یادم میومد دایی توی کلاس های زبان شرکت می‌کرد خیلی زود تونست مدرکش رو در سن 21 سالگی برای تدریس توی دانشگاه ها بگیره.

شب رو تا صبح به همون آهنگ گوش دادم و بلاخره بعد از دو ساعت رضایت دادم آهنگ رو قطع کنم و بخوابم.

صبح با نفس تنگی از خواب بیدار شدم. هوا هنوز روشن نشده بود و گرگ و میش بود.به ساعت نگاه کردم. 5:30 دقیقه بود.

نفس عمیق می‌کشیدم و باز هم فایده نداشت و هربار که نفس عمیق می‌کشیدم بیشتر دچار تنگیه نفس می‌شدم . به ناچار از اتاقم بیرون و رفتم و در اتاق مادر و پدرم رو زدم. هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد و در اتاق همچنان بسته بود.

برام عجیب بود که یهو این‌قدر نفسم بند اومده بود و حتی تو این یکی دو روز خیلی به سراغ گذشته نرفته بودم. با به یاد آوردن گذشته و صحنه های آتیش سوزی حتی صدام هم دیگه درنمیومد و با تمام زوری که داشتم محکم به در اتاق کوبیدم.

روی زمین نشسته بودم و به دیوار تکیه دادم. پدرم نگرانی توی چهرش موج می‌زد .تنها چیزی که به یاد داشتم همون چشمای نگران پدرم بود.

***

درد بدی توی قفسه ی سینم پیچید و باعث شد چشم هام رو باز کنم. همه جا سفید بود و این به این معناست که توی بیمارستان بودیم. مادرم بالا سرم بود و دستم رو توی دستش گرفته بود.

با دیدن چشم های باز من لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و بعد از دقایقی با پدرم هردو بالای سرم بودن.

بابا-نفسه بابا حالت خوبه؟

حرفی نزدم. سکوت کردم. درد داشتم و هنوز هم نفس کشیدن برام سخت بود و اجازه ی حرف زدن رو بهم نمی‌داد. به زور تونستم جمله ای بگم تا از حالم با خبر باشن.

-درد دارم.


romangram.com | @romangram_com