#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_51

گاهی پدرم مخفیانه باهاش در ارتباط بود ولی برقراری ارتباط رو برای من غدغن کرده بودن و در طول این چند سال دلیلش رو نفهمیده بودم.

بابا-نفس؟

-بله؟

بابا-خوبی؟ چرا هرچی صدات می‌کنم جواب نمیدی؟

ناخود آگاه اسمی رو به زبان آوردم که برخلاف تصورم پدرم با شنیدنش چهرش شکل غم گرفت. هر بار که اسم نیاز رو میاوردم چهره اش حالت خشمگین به خودش می‌گرفت و اینبار مثل همیشه نبود.

نیازی-چیزی شده آقای پویا؟ میخواین نفس رو ببرم پیش مادرش؟

بابا-بله اگه میشه ببریدش شاید این بی تابی برطرف بشه.

بی تابی؟نه من بی تاب مادرم نبودم. از چهار سالگی که فهمیدم خواهر دارم بی تابی خواهرم رو می‌کردم . تنها ازش یک اسم برای من مونده بود و حتی عکسی هم ازش نشونم نمی‌دادن.

با لبخند به چهره ی مادرم خیره شده بودم. می‌خواستم برای یکبار هم که شده بحث نیاز رو وسط بکشم.

-مامان؟

مامان-جانم؟

-از برنامه ای که برای این دو ماه دارم خبر داری؟

باز هم نتونستم، به زبان آوردن اسمش هم برام سخت بود و واکنش مادرم رو بعد از شنیدن اسم نیاز تصور هم نمی‌کردم .

مامان-مگه قرار نیست بری کلاس؟

کل حرفایی که پدرم دباره ی رفتن به کتابخانه و کافی شاپ زده بودم رو برای مادرم تعریف کردم و باز هم بر خلاف تصورم موافقتش رو اعلام کرد. از شبی که کابوس دیده بودم از دایی خبری نبود. سراغش رو از مامانم هم گرفتم و تنها در جوابش یک جمله گفت:

romangram.com | @romangram_com