#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_49

-از صبح فکر مي‌کردم مامان توي اتاقش خوابه و اگر برم تو اتاق غر سر درد هاش رو بعد ها به من مي‌زنه.

بابا-نفس آروم باش,نفس عميق بکش دخترم حال مادرت خوبه.

-من بايد بيام بيمارستان.

منتظر حرفي از جانب پدرم نموندم و تلفن رو قطع کردم. يکبار با تلفن مامان زنگ زد ولي تلفن رو سايلنت کردم. لباسام رو سريع عوض کردم و بعد از برداشتن سويچ و کليد خونه رفتم توي پارکينگ. نشستم توي ماشين و ريموت رو زدم و منتظر موندم در کرکره اي پارکينگ باز بشه.

از آپارتمان خارج شدم و سمت بيمارستاني که محل کار پدرم بود راه افتادم. موبايلم دوباره زنگ خورد ولي اينبار پدرم نبود. يک شماره ي ناشناس ولي در طول اين يک هفته براي من آشنا بود و بيشتر حکم يک مزاحم رو داشت.

تماس رو ريجکت کردم و تلفن رو انداختم توي کيفم.

رسیدم بیمارستان. بعد از پارک کردن ماشین سمت پذیرش رفتم. تقریبا همه ی پرستار ها و دکتر ها به خاطر موقعیت پدرم و بیماریه خودم من رو شناخته بودن. احمدی مسئول پذیرش با دیدن من لبخندی زد.

احمدی-سلام...

-سلام، پدرم کجاست؟

احمدی-اتفاقی افتاده؟

-فقط بگین پدرم کجاست!

احمدی-خیله خب آروم باش.

خانم احمدی از وقتی که یادم میومد مسئول پذیرش بیمارستان بود و با من و خانوادم آشنا بود و با مادرم صمیمیت خاصی داشت.

منتظر موندم تا پدرم رو پیج کنه. اشاره داد که روی صندلی کنار پذیرش بشینم. کپسولم رو گذاشتم روی صندلی کناریم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

دستی روی شونم گذاشته شد. چشمام رو باز کردم و چهره ی نگران پدرم جلوم نمایان شد.

romangram.com | @romangram_com