#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_48
کل اتاق رو گشتم ولي پيداش نکردم. به ناچار شالي روي سرم انداختم، سوچيش ماشين و کليد خونه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون.
آسانسور پارکينگ بود و حوصله ي منتظر بودن رو نداشتم و از پله ها پايين رفتم. بين راه چندين بار نفسم گرفت. بالا و پايين رفتن از پله ها به شدت براي من نفس گير بود و تنفس رو برام سخت ميکرد. طبقه ي سوم بودم، چند دقيقه اي روي پله ها نشستم و دوباره بلند شدم و از پله ها پايين رفتم.
رسيدم پارکينگ. دکمه ي ريموت رو زدم و در ماشين با صدايي باز شد. در سمت راننده رو باز کردم و نشستم توي ماشين و دنبال گوشيم گشتم. از جايي که پيداش کردم تعجب کردم.چطور تلفنم از زير صندلي سر درآورده بود!شونه اي بالا انداختم و در ماشين رو قفل کردم و اينبار با آسانسور برگشتم و مطمئن بودم اگه ميخواستم از پله ها برم نفس کم مياوردم و معلوم نبود چي پيش مياد.
از نگاه هاي ترحم آميز هم متنفر بودم. طرز نگاه کردن مردم و اطرافيان با ديدن کپسول توي دستم و کانولاي توي بينيم آزارم ميداد.
ساعت 4 بعد از ظهر بود و در اتاق مامان هم بسته بود و من هم جرات اين رو نداشتم وارد اتاقش بشم وقت هايي که خواب بود هيچ وقت توي اتاقش نميرفتم چون ميدونستم بعدا غر سردرد هاش رو به من ميزنه. ولي اينبار به شدت کنجکاو بودم و به علاوه از صبح مامان توي اتاقش بود. از اتاقم بيرون اومدم و جلوي در اتاق مامان ايستادم. در اتاق رو چندين بار زدم ولي صدايي نيومد.به ناچار در اتاق رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم. هيچ کس توي اتاق نبود. برگشتم توي اتاقم و با تلفنم به مامان زنگ زدم. بعد از چند بوق صداي بابا توي گوشم پيچيد.
بابا-بله نفس؟
-الو، بابا مامان کجاست؟
بابا-نفس مادرت صبح حالش بد شد با خودم آوردمش بيمارستان امروز هم مرخصي گرفته.
-چيشده؟
بابا-چيز خاصي نيست فقط افت فشار داشته
-همين؟ افت فشار!
بابا-نفس خودت رو ناراحت نکن دخترم.
-چرا به من خبر نداديد؟ يا حتي يک يادداشت نزاشتيد!
بابا-نفس...
romangram.com | @romangram_com