#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_47
سورنا-هانيه؟
هانيه-بله؟
سورنا-دفترت رو بزار توي کيفت... دير برسيم بايد به کلي سوال جواب بديم.
سورنا از روي صندلي بلند شد و روبه من ايستاد و گفت:
سورنا-ميتونم بازم شما رو ببينم؟
-حتما.
سورنا-از صحبت باهاتون لذت بردم...خداحافظ.
-خداحافظ.
سورنا-هانيه خدافظي کن.
هانيه با ترديد خدافظي کرد و منم با لبخند جوابش رو دادم. براي لحظه اي فکرم رفت سمت جمله ي سورنا."دير برسيم بايد به کلي سوال جواب بديم" کنجکاو بودم ولي ميدونستم نبايد خيلي فضولي کنم. شايد اين مسئله به من ربط نداشته باشه. نگاهي به ساعت روي صحفه ي گوشيم کردم. 12:50 دقيقه رو نشون ميداد. کيف و کتابم رو برداشتم و بعد از حساب کردن پول قهوه از کافي شاپ رفتم بيرون.
رسيدم خونه و ماشين رو بردم توي پارکينگ.دکمه ي آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا برسه به پارکينگ. در با صداي تيکي باز شد. وارد آسانسور شدم و سرم رو به آيينش تکيه دادم. رسيدم طبقه ي چهارم.در خونه رو باز کردم و رفتم توي خونه. کپسولم رو گذاشتم روي زمين کنار مبل و خودم رو پرت کردم روي مبل. بعد از چند دقيقه اي بلند شدم و رفتم توي اتاقم. لباسام رو عوض کردم و برگشتم توي سالن. خواستم تلوزيون رو روشن کنم ولي هرچي گشتم کنترلش رو پيدا نکردم و بيخيال تلويزيون نگاه کردن شدم.خودم رو پرت کردم روي مبل و به فکر فرو رفتم. اينبار علاوه بر گذشته به حال هم فکر کردم.
به اتفاقاتي که گذشته نبودن و داشتن اتفاق ميفتادن. آشنايي من با سورنا سعادت، مزاحمت هاي آرمان راد و درگيري من با مامان و بابا براي رفتن به کلاس و فراموش گذشته.
قرار بود امشب رو دايي هم بياد و با بابا به مامان و نويان بگيم که برنامم براي کل اين مدت چيه.
مطمئن بودم مامان با برنامه اي که دارم مخالفت ميکنه و مثله هميشه دايي و بابا سعي ميکنن راضيش کنن.
از روي مبل بلند شدم و با کپسولم رفتم به سمت اتاقم. ميخواستم کمي توي فضاي مجازي بگردم ولي متوجه ي نبود تلفنم شدم.
romangram.com | @romangram_com