#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_43

دايي-به چي نگاه مي‌کني؟

-هيچي.

صبح رو با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.نگاهی به ساعت کردم.ساعت 10 بود. از روی تخت بلند شدم و رفتم توی دستشویی. آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم توی اتاقم. یاد دیشب و کابوسی که دیدم افتادم. دیشب بعد از سه ساعتی که توی کافه بودیم دایی من رو رسوند خونه و خودش هم برگشت خونشون. شب رو تا ساعت چهار نتونستم بخوابم و تمام مدت فکرم درگیر کابوسی که دیدم، بود. از اتاق رفتم بیرون. مسیر بین آشپزخونه و اتاق خواب رو که سالن بود رو گذروندم. نشستم روی صندلی میز ناهارخوری. کسی نه توی سالن و نه توی آشپزخونه بود. در اتاق مامان هم بسته بود.نگاهی به کل خونه کردم.

یه خونه ی 75 متری. دوتا اتاق خواب که درشون روبه روی هم بود. سالن که مسیر بین آشپزخونه و اتاق خواب ها بود. نگاهم سمت پنجره ی سالن کشیده شد. بلند شدم و رفتم سمتش. پرده رو کنار زدم.تنها چیزی که معلوم بود کوچه ی آپارتمانمون بود و آدم هایی که ازش عبور میکردن.چشم به عابران دوختم. هیچ کدومشون مثل من نبودن. هرکدوم مشکلی داشتن ولی به اندازه ی مشکل من نبود. کاش می‌شد ذهنم رو از گذشته پاک کنم و دیگه هیچی رو به یاد نداشته باشم.

از جلوی پنجره کنار رفتم و دوباره برگشتم توی اتاقم. قبل از اینکه برم توی اتاق در اتاق مامان و بابا رو زدم و بعد آروم وارد شدم. مامان خواب بود و بابا هم مثل همیشه سرکار بود. در رو بستم و رفتم توی اتاقم.

جلوی میز توالت وایسادم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. به کانولای توی بینیم خیره شدم. چرا من نمی‌تونم بدون این تجهیزات زنده بمونم؟

بی‌خیال دید زدن خودم توی آیینه شدم و رفتم سمت کمدم.درش رو باز کردم و نگاهی به لباس ها انداختم.یه مانتوی مشکی و شال و شلوار همرنگش رو از توی کمد دراوردم.لباس ها رو تنم کردم و مثل همیشه خیلی کم آرایش کردم که هرکس دیگه ای جای من بود همون رو هم نمیکرد.

کتابی که دیروز از کتابخونه گرفته بودم رو گذاشتم توی کیفم و با تلفن و کلید خونه از اتاق خارج شدم. رفتم توی آشپزخونه و لیوان آبی خوردم و از خونه زدم بیرون.

توی آیینه ی آسانسور نگاهی به خودم انداختم. با این‌که همیشه برای بیرون لباس های ساده ای رو انتخاب می‌کردم ولی به گفته ی مامان و بابام دختر خوش‌تیپی بودم . سرم رو به آینه تکیه دادم که رسیدم به پارکینگ. امروز دوشنبه بود و طبق حرفای دیشبم با بابام من باید ماشین رو می‌بردم .

نشستم توی ماشین و اولین کاری که بعد از روشن کردن ماشین انجام دادم، روشن کردن کولر بود. کپسول و کیفم رو گذاشتم روی صندلی شاگرد و بعد از باز شدن در پارکینگ از ساختمون خارج شدم و به سمت کافی شاپ راه افتادم .

بعد از طی کردن راه نیم ساعته ی خونه تا کافی شاپ از ماشین پیاده شدم و به سمت در کافی شاپ رفتم. وارد شدم و روی همون صندلی که دیروز نشسته بودم، نشستم.مثل همیشه سفارش قهوه دادم و مشغول خوندن کتاب شدم. مردی قهوه رو روی میز گذاشت و با شنیدن تشکر من دور شد. جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم و نگاهم رو به اشعار توی کتاب دوختم. وجود فردی رو کنار خودم حس کردم.چشمم رو از کتاب گرفتم و سرم رو بالا آوردم.

با دیدن هانیه لبخندی زدم و با همون لبخند روی ل*با*م گفتم:

-سلام!

دستش رو برد سمت لوله ای که به کانولا و کپسول وصل بود.

هانیه-چرا این توی بینیته؟

romangram.com | @romangram_com