#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_42


-دايي؟

دايي-جانه دايي؟

-مي‌‌شه بريم همون کافي شاپي که هميشه باهم مي‌رفتيم؟

دايي-نفس الان ساعت 12 و نيمه مطمئنا بستس.

-مي‌شه بريم؟اگه بسته بود بعدش هرجا تو گفتي ميام.

دايي-خيله خب باشه.

-مامان خونتون بود؟

دايي-آره شانس آوردي خواب بود وگرنه سوال پيچم مي‌کرد.

-بابا هم خوابه.

دايي-نمي‌دونه اومدي بيرون؟

سرم رو به معنيه "نه" تکون دادم.

کلافه دستي توي موهاش کشيد.با ديدن کافي شاپ که هنوز هم باز بود لبخند محوي زدم. دايي ماشين رو نگه داشت و باهم پياده شديم.

نشستيم همونجايي که هميشه مي‌نشستيم. نسبت به بقيه ي جاها تاريک تر بود.هردومون قهوه سفارش داديم و منتظر بوديم.

نگاهم سمت ميزي کشيده شد که امروز اون پسر و خواهرش پشتش نشسته بودن. ميز خالي بود و هيچ کس روش ننشسته بود.


romangram.com | @romangram_com