#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_41

ديگه توان حرف زدن نداشتم و تلفن رو قطع کردم. مي‌دونستم دايي خودش رو هرجور که شده مي‌رسونه. ماسک رو گذاشتم زير تخت و دوباره کانولا رو گذاشتم توي بينيم.

بلند شدم و لباسام رو با يه دست لباس بيروني عوض کردم. از اتاق رفتم بيرون. ليوان آبي خوردم و از خونه زدم بيرون.

در آپارتمان رو باز کردم و وارد کوچه شدم. با گوشيم آهنگي رو پلي کردم تا ذهنم از هرچيز ديگه اي دور بشه.

ماشين دايي جلوي پام ترمز کرد. به سرعت از ماشين پريد پايين و اومد سمت من.

دايي-نفس خوبي؟ نفس؟

با دستاش شونه هام رو گرفته بود و آروم تکونم مي‌داد.

دايي-نفس حرف بزن.

-سوختن..دايي مامان و بابام مردن.

دايي من رو توي بغلش کشيد. مي‌دونستم بازم از دستم ناراحت و کلافست ولي خواب و کابوسايي که مي‌ديدم دست خودم نبود.

دايي-مگه قرار نبود گذشته رو فراموش کني؟

-کابوسايي که ميبينم تقصير من نيست.

دايي-چرا تقصير خودته..با فکر کردن به خاطرات گذشتت و اون صحنه ها باعث ميشی شب رو کابوس ببيني.

من رو نشوند توي ماشين و خودش نشست پشت فرمون. ماشين رو روشن کرد و راه افتاد.

-کجا ميريم؟

دايي-هرجايي که تو رو از اون اتفاق لعنتي دور کنه.

romangram.com | @romangram_com