#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_40
-چي؟
بابا-بگير بخواب... شايد اينجوري از گذشتت بيشتر دور بشي.
سرم رو تکون دادم و رفتم روي تختم. پتو رو تا گردنم کشيدم. من هيچوقت نمي تونستم از گذشتم دور بشم. شايد اگه سوختن بچه هاي هفت ساله و عذابي که ميکشيدن رو جلوي چشام نميديدم راحت تر ميتونستم بيخيال آتيش سوزي بشم.
با صداي داد از خواب پريدم. کپسولم رو برداشتم و به سرعت رفتم توي سالن. همه جا رو دود برداشته بود. صداي بابا و مامانم رو ميشنيدم که داد مي زدن و کمک مي خواستن. صداشون از توي اتاق مياومد. به سرفه افتاده بودم ولي مي خواستم خانوادم رو نجات بدم. محکم روي در ميزدم ولي لحظه اي تکون نميخورد.
سعي کردم خودم رو کنترل کنم. ضربه اي محکم به در زدم که باز شد و ديگه هيچي نفهميدم.
با جيغ خفيفي از خواب پريدم. عرق کرده بودم. نفسم به شدت بند اومده بود. کانولا رو از توي بينيم درآوردم و ماسک اکسيژن و کپسولي که بهش وصل بود رو از زير تخت دراوردم. ماسک رو گذاشتم روي دهانم. اينطوري نفس کشيدن برام راحت تر بود.
با به ياد آوردن خوابي که ديده بودم درد بدي توي قفسه ي سينم پيچيد و دوباره به نفس نفس افتادم.
دستم رو بردم سمت کنترل کولر و روشنش کردم. پنجره ي اتاق رو بستم و چراغ خواب روي پاتختي رو روشن کردم.
نشستم روي تخت و به خوابم فکر کردم. هر لحظه که بهش فکر ميکردم بيشتر نفسم بند ميومد و قفسه ي سينم دردش بيشتر ميشد.
ساعت 12 بود و احتمال دادم دايي بيدار باشه.شمارش رو گرفتم و منتظر موندم که بعد از پنج بوق جواب داد.
دايي-جانم نفس؟
-الو دايي؟
دايي-نفس؟ چرا صدات ميلرزه؟ چيشده؟
-دا..دايي ميشه..ميشه بياي اينجا؟
romangram.com | @romangram_com