#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_39
شونه اي بالا انداخت و دوباره نگاهش رو به تلوزيون دوخت. حواسم به معنيه يکي از اشعار مولانا بود. سعي داشتم درکش کنم که با صداي داد بلندي از جام پريدم.
بابا-گل!
با تعجب به بابام زل زدم. يه گل چه ارزشي داره که آدم هم حنجرش رو پاره کنه هم به اطرافيانش آسيب بزنه!
بابا-نفس خوبي؟
-بابا ديگه هيچ وقت وقتي که کنارت نشستم فوتبال نبين.
بابا-باشه نفسه بابا ببخشيد.
کپسولم رو برداشتم و رفتم توي اتاقم و در رو بستم و روي زمين نشستم.
از اين زندگي خسته شده بودم. اينکه هميشه همه بايد حواسشون باشه کاري انجام ندن تا من بلايي سرم بياد. نگاه هاي ترحم آميز و کلی چيزه ديگه که از خيلي هاشون هم حتي خبر نداشتم و در زمان غيبتم اتفاق ميافتاد يا بيان ميشدن.
حوصلم سررفته بود. به بسته ي آدامس نارنجي رنگه روي پاتختي که ماله دايي بود نگاه کردم.
با رنگ نارنجيش ياد آتش افتادم و با آتش ياد گذشته و خاطراتم و دوباره ناخواسته بايد توي خاطراتم غرق مي شدم. روي زمين به حالت جنيني دراز کشيدم و توي افکارم غرق شدم.
با صدايي که اسمم رو مدام صدا ميزد چشمام رو باز کردم.
-چيشده بابا؟
بابا-حالت خوبه؟ چرا رو زمين خوابيدي؟
-خوبم... نميدونم يهو خوابم برد.
بابا-دوباره؟
romangram.com | @romangram_com