#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_4
احساس نفس تنگي بهم دست داد و مجبور شدم دوباره ماسک رو روي صورتم بزارم.
مامان رفت توي اتاقش و قبل از اينکه بياد توي سالن بهش گفتم گيتارم رو از توي کمدم بياره.
گيتار رو داد دستم و نشست کنارم.
مامان-بفرما اينم از گيتار.
با لبخند ازش تشکر کردم. طبق اصول، گيتار رو یاد گرفتم. لوله اي که به کپسول و ماسک وصل بود کمي براي نواختن اذيتم ميکرد، ولي با يکم جا به جا کردنش بالاخره تونستم گيتار رو درست بگيرم.
مامان-خب، چي ميخواي بزني؟
ل*با*م رو تر کردم و شروع به زدن آهنگ مورد علاقم کردم.
مامان مثل هميشه ازم عکس گرفت و از من ميخواست توي عکس ها لبخند بزنم. کمي کنترلم رو از دست دادم و بيخيال زدن شدم. گيتار رو گذاشتم روي زمين و به مبل تکيه دادم.
مامان:
-نفس عزيزم من ميرم بخوابم؛ ديشب خيلي خوب نخوابيدم.
-خيله خب مامان.
لبخند زد و رفت توي اتاقش و در رو بست.
تو اين فکر بودم کل اين چند ساعت رو چيکار کنم که يه فکري به سرم زد.
کپسول و گيتارم رو برداشتم و رفتم توي اتاق.
romangram.com | @romangram_com