#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_3
مامان-همسايه طبقه ي بالايي ان.
خونه ي ما يه واحد توي ساختمون 5 طبقه بود که هر طبقه هم 2 واحد داشت و خونه ي ما واحد 7 يعني طبقه ي چهارم بود.
-اوه طبق معمول، دعوا هاي اول صبح و بيدار شدن همسايه ها و اعتراضشون!
بابا-بيخيال نفس.
-اوه بابا؟
سرم رو روي ميز گذاشتم. هنوز هم خوابم مي اومد. بايد حتما بهشون تذکر بديم. نميشه تا ابد همینجوري دعوا کنن و باعث آزار و اذيت بشن.
بابا-جان بابا؟
-لطفا بهشون تذکر بده. من ديگه تحمل بيدار شدن ساعت هفت صبح رو اونم توي تابستون ندارم.
مامان-نگران نباش عزيزم دو ماه ديگه صبر کن.
-خب؟
بابا-اونوقت مطمئنم تحمل بيدار شدن ساعت 6 صبح اونم توي پاييز رو داري.
-هوف و باز هم مدرسه.
بابا از روی ميز صبحانه بلند شد و از مامان خداحافظي کرد. پيشوني من رو بوسيد و گفت که براي ناهار نمياد و منتظرش نمونيم.
پدرم توي بيمارستان پرستار بود و بعضي از روز ها براي ناهار ميومد خونه و مادرم هم عصر ها میرفت فروشگاه و دير وقت ميومد خونه. من هم امسال سال آخرمه و از سال بعد بايد براي کنکور آماده بشم. البته اگه قصد دانشگاه رفتن رو داشته باشم!
ميز رو با کمک مامان جمع کردم و رفتم پاي تلوزيون. کانال ها رو بالا پايين کردم و مثل هميشه نصف بيشتر شبکه ها تبليغ بودن.
romangram.com | @romangram_com