#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_35
مامان-نه.
-پس خدافظ.
بدون هيچ حرف ديگه اي تلفن رو قطع کردم. مطمئن بودم قيافه ي مامانم الان خيلي ديدنيه. رفتم تو اتاق و لباسام رو از توي کمد دراوردم. بدنم رو با حوله خشک کردم و بعد از پوشيدن لباس با کپسولم به سمت آشپزخونه راه افتادم. حوصله ي درست کردن غذا رو نداشتم، چون اصلا بلد نيستم چيزي درست کنم. گرسنه هم نبودم و کلا بيخيال شدم.
ساعت 8 شب بود و خونه تنها بودم. مشغول فيلم ديدن بودم که صداي زنگ گوشيم باعث شد حواسم از تلوزيون پرت بشه.
-بله؟
آرمان-نفس خانوم؟
-آقاي راد چرا دوباره زنگ زدين؟
آرمان-بايد باهاتون حرف بزنم.
-خب حرف بزنيد. گوش ميدم.
آرمان-اينجوري نميشه. بايد حضوري هم رو ببينيم.
-گفتم که علاقه اي به ملاقات شما ندارم.
بازم تلفن رو روش قطع کردم. چقدر پيله بود. حواسم رو دادم به فيلم که اينبار صداي زنگ در بلند شد.
پتو رو زدم کنار و کپسولم رو برداشتم و رفتم سمت در و از چشمي نگاه کردم. بابا بود. در رو باز کردم و با لبخند بهش سلام کردم.
بابا-خوبي نفس؟
-اوهوم.
romangram.com | @romangram_com