#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_32


-شماره ي من رو از کجا آوردين؟

آرمان-اونش مهم نيست. ميشه ببينمتون؟

-خيلي هم مهمه، بايد بدونم.

ارمان-راستش...من اصلا از شاگرداي داييتون نيستم از دوستاي دختر خالتون هستم، ملاني.

-ملاني؟

آرمان-بله برادر دوست صميميش هستم.

-امرتون؟

آرمان-بايد ببينمتون.

-ولي من علاقه اي به ديدن شما ندارم.

بدون حرف ديگه اي تلفن رو قطع کردم. پسر مودبي بود ولي قصد نداشتم باهاش همکلام بشم.

آرمان! برادر دوست صميميه ملاني!

به احتمال زياد برادر ساريناست و شماره ي من رو از خواهرش گرفته.

قهوه ام رو خوردم و بيخيال خوندن کتاب شدم. چشمم به پسري افتاد که با خواهر کوچيکترش اومده بود و مشغول کيک خوردن بودن. بهش نمی‌اومد دخترش باشه و احتمال دادم که خواهرش باشه. با لبخند بهشون زل زده بودم که پسره متوجه ي نگاهم شد. نگاهم رو ازشون گرفتم و به زمين دوختم. هنسفريم رو از توي کيفم دراوردم و به متن اهنگي که پخش می‌شد دقت می‌کردم و حواسم به دور و برم نبود. سرم رو بالا آوردم و ديدم جايي که اون پسر و خواهرش نشسته بودن خاليه. کل کافي شاپ رو از نظر گذروندم ولي نبودن.

شونه اي بالا انداختم و بعد از حساب کردن پول قهوه خواستم سوار ماشينم بشم، که همون دختر کوچولو رو ديدم. بي اختيار به سمتش رفتم. بهش لبخند زدم که با لبخند دندون نمايي جوابم رو داد.


romangram.com | @romangram_com