#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_30
آرايش خيلي ملايمي کردم. کلا اهل آرايش و بزک دوزک کردن نبودم. تلفنم رو برداشتم و به همراه هنسفري و کيفم از اتاقم بیرون رفتم. کليد خونه رو از روي جا کليدي برداشتم و بعد از قفل کردن در، دکمه ي آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا از طبقه ي اول بياد طبقه ي سوم.
صداي زني که هميشه شماره ي طبقه رو اعلام میکرد توي گوشم پيچيد. از آسانسور اومدم بيرون و به سمت ماشين رفتم. دکمه ي ريموت رو زدم و منتظر موندم تا در پارکينگ کامل باز بشه. ماشين رو بردم بيرون و ريموت رو زدم و منتظر نموندم تا در بسته بشه و از آپارتمانمون دور شدم.
ماشين به شدت بوي عطر بابام رو میداد. همون عطري که من عاشقش بودم و گاهي ازش استفاده میکردم و مامان هم دعوام میکرد.
رفتم سمت کتابخونه و دنبال يه کتاب شعر گشتم.
به کتاب توي دستم نگاهي کردم، "به زني در حوالي تهران".
از کتابخونه زدم بيرون و به سمت کافي شاپي که هميشه با دايي يا ملاني میرفتم راه افتادم. گوشه ای تاریک رو انتخاب کردم و روی صندلی نشستم.
يه قهوه سفارش دادم و منتظر موندم تا قهوه رو برام بيارن. يکم توي گوشيم چرخ زدم و پرتش کردم توي کيفم. حس کردم ممکنه کپسول اکسيژنم سر راه بقيه باشه. گذاشتمش روي صندلي روبه روم و کتاب "به زني در حوالي تهران" رو باز کردم. معني بعضي از شعراش رو نمیفهمیدم، ولي بازم دوست داشتم بخونمشون.
قهوه ام رو برام آوردن. تشکري زير لــ*ب کردم و به خوندن کتابم مشغول شدم. تلخي قهوه حس خوبي رو بهم میداد. ليوان رو گذاشتم روي ميز و خواستم دوباره مشغول کتابم بشم، که صداي زنگ موبایلم مانع ام شد.
بازم همون فرد ناشناس! جواب دادم و اينبار منتظر موندم تا اون حرف بزنه.
-الو؟
-بله؟
-خانوم من معذرت میخوام ديشب دير موقع زنگ زدم.
-تا وقتي که ندونم شما کي هستين، هيچ کدوم از حرف هاتون برام مهم نيست.
-اول میشه شما اسمتون رو بگيد؟
romangram.com | @romangram_com