#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_27
-بنيامين گوشيه من رو برام مياري؟
به اطراف نگاه کرد. با دستم به ميز توالت که گوشيم روش بود اشاره کردم. با ديدن گوشيم به سمتش دويد. قدش ميرسيد و مي تونست راحت گوشي رو برداره.
-ممنون.
نشست کنارم. با گوشي آهنگي رو پلي کردم و آروم باهاش ميخوندم. گوشي رو از دستم گرفت. منم غرق در متن آهنگ و ريتمش بودم. متوجه ي نبود بنيامين شدم. نگاهم سمت در کشيده شد که ديدم توي بـ*غـل بابامه و داره با موهاش بازی میکنه و بابا هم بهش میخندید.
بابا-نفس عزيزم بيا شام بخوريم.
-چشم بابا شما بريد منم ميام.
بابا-بلند شو باهم بريم.
-خيله خب.
آهنگ رو قطع کردم و با بابا و بنيامين رفتيم براي شام.
بعد از شام ملاني و سينا با پسراشون رفتن خونه و دايي هم فردا دانشگاه داشت و مجبور شد يه ساعت بعد از ملاني به خونش برگرده.
کنار بابام روي مبل نشستم. تلوزيون اینبار يه فيلم نشون ميداد. بر خلاف هميشه که تبليغ پخش میکنه. صحنه هاي فيلم برام آشنا بود. به بازيگر ها که دقت کردم فهميدم دزدان دريايي کارائيبه. هيچ وقت اين فيلم رو از اول تا آخر نديدم و حوصلش رو هم نداشتم.
مامان-من میرم بخوابم.
-شب بخير.
بابا-تصميمت رو گرفتي؟
-درباره ي؟
romangram.com | @romangram_com